Web Analytics Made Easy - Statcounter
به نقل از «فرارو»
2024-05-05@22:11:48 GMT

(تصاویر) بزرگ‌ترین جاسوسان تاریخ

تاریخ انتشار: ۱۹ تیر ۱۴۰۲ | کد خبر: ۳۸۱۸۶۰۹۹

(تصاویر) بزرگ‌ترین جاسوسان تاریخ

جاسوس‌ها نقش مهمی را در تحولات سیاسی مختلف در طول تاریخ بازی کرده‌اند؛ آدم‌هایی که با ظاهری ساده و معمولی و بدون اینکه شک کسی برانگیخته شود زندگی می‌کردند اما در حقیقت کارشان جابه‌جایی اطلاعات و اسناد مهم و فروش آن‌ها به سازمان‌های اطلاعاتی کشورهای دیگر بود.

به گزارش همشهری آنلاین، بین این جاسوس‌ها، از بعضی‌ها به خاطر اینکه اطلاعاتی که از طریق کار جاسوسی آن‌ها منتقل شده بود در نهایت منجر به مرگ هزاران نفر یا ضرر مالی زیاد به یک کشور شده بود، به عنوان بزرگ‌ترین جاسوسان تاریخ نام برده می‌شود؛ این گزارش شرح داستان و ماجرای خیانت افرادی است که بزرگ‌ترین جاسوس‌های تمام تاریخ لقب گرفته‌اند.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

جاسوس هسته‌ای

«کلاوس امیلی جولیوس فوکس» انگلیسی - آلمانی‌الاصل و یک فیزیکدان نظری بود. او یکی از مشهورترین جاسوسان تاریخ است که طی سال‌های بعد از جنگ جهانی دوم اسرار بمب اتمی را به روس‌ها فروخت. بعد از آزمایش اتمی در لوس آلاموس او خیلی از اسرار و نکات آن آزمایش را در اختیار روس‌ها قرار داد. فوکی در شهر راسلشین آلمان به دنیا آمد و سومین فرزند از چهار فرزند اوترن پاستور فوکس و الس واگنر بود.

پدرش در دانشگاه لایپزیک الهیات تدریس می‌کرد. مادربزرگ و یک خواهر او خودکشی کرده بودند و تنها خواهر زنده‌اش هم به بیماری اسکیزوفرنی مبتلا بود. کلاوس در جوانی به مدرسه سیاست لایپزیک رفت و در حزب جنبش دموکراتیک آلمان عضو شد. بعد از روی کار آمدن نازی‌ها به فرانسه فرار کرد اما در آنجا هم مدت زیادی نماند و به سرعت و با استفاده از روابط و نفوذ خانوادگی‌ای که داشت به بریستول انگلستان رفت.

در سال ۱۹۳۷ کلاوس دکترای فیزیک هسته‌ای‌اش را از دانشگاه بریستول گرفت. با شروع فاجعه جنگ جهانی او به انگلستان پناهنده شد و به همین دلیل به کمپ فرستاده شد و بعد از آن هم سر از کبک کانادا درآورد. فوکس تا سال ۱۹۴۰ آنجا ماند. دعوت پروفسور بورن بود که او را به انگلستان برگرداند. فوکس اول به ادینبور برگشت و بعد با رفتن به دانشگاه برینگهام وارد پروژه بمب اتمی بریتانیا شد. او در سال ۱۹۴۲ بالاخره تابعیت انگلستان را گرفت و به یک انگلیسی تبدیل شد. یک سال بعد هم به دانشگاه کلمبیای آمریکا رفت و در پروژه منهتن شروع به فعالیت کرد؛ پروژه‌ای که منجر به اولین آزمایش اتمی تاریخ شد.

اولین بمب هسته‌ای روس‌ها با اطلاعات فوکس ساخته شد

قبل از اتهام جاسوسی، خیلی‌ها او را به خاطر محاسبات پیچیده و نقش مهمش در ساخته شدن بمب متهم می‌کردند؛ بمبی که در صحرای لوس آلاموس منفجر شد و تاریخ را تغییر داد. با این حال او در تمام این مدت کارهایش را به درستی انجام می‌داد تا جایی که روش‌های او برای محاسبات بمب اتمی به روش فوکس مشهور شد.

نکته جالب اینجاست که فوکس طی سال‌های جنگ جهانی، هرگز به فکر جاسوسی برای آلمانی‌ها نیفتاد در حالی که آن‌ها هم به شدت تلاش می‌کردند تا به بمب اتمی دست پیدا کنند. با پایان جنگ و طی سال‌های ۱۹۴۷ تا ۱۹۴۹بود که اسرار و خط مشی‌های مطالعات روی بمب هیدروژنی را به روس‌ها فروخت. رابط و مامور ویژه روس‌ها، یعنی الکساندر فکلیسوف شش بار با فوکس ملاقات کرد.

او همچنین با دادن اطلاعاتی درباره مقدار اورانیوم تولید شده در آمریکا کار روس‌ها را برای محاسبه تعداد بمب‌های اتمی آمریکا راحت‌تر کرد. فوکس وقتی به عنوان مسؤول یک پروژه تحقیقاتی به انگلستان برگشت با مامور سازمان جاسوسی شوروی آشنا شده بود. در ژانویه ۱۹۵۰ نیروهای امنیتی به جاسوس بودن فوکس مشکوک شدند و او به وسیله هارتلی شوکراس که قاضی دادگاه جنایات جنگی بود تحت تعقیب قرار گرفت و در خانه‌اش زندانی شد.

فوکس یک سال بعد به ۱۴ سال زندان محکوم شد؛ مجازاتی که اصلا انتظارش را نداشت. کلاوس فوکس در سال ۱۹۵۹ آزاد و به آلمان شرقی تحویل داده شد. اما باز هم دست از کارهایش نکشید و بعدها به کمک چینی‌ها رفت و به آن‌ها کمک کرد تا بمب اتمی بسازند. فوکس مدتی بعد در آلمان شرقی به عنوان رئیس پروژه تحقیقات اتمی این کشور انتخاب شد و سرانجام در سال ۱۹۸۸ در شهر درسدن از دنیا رفت.

ارزش اطلاعاتی که او از آمریکا به شوروی منتقل کرد بسیار زیاد بود؛ آن‌قدر که هانس بت فیزیکدان و برنده جایزه صلح نوبل درباره او می‌گفت: «فوکس کسی بود که واقعا تاریخ را تغییر داد؛ هم با کمک به ساختن بمب و هم با جاسوسی برای روس‌ها».

سمفونی اتمی

آنتون وبرن - یکی از تاثیرگذارترین آهنگسازان قرن بیستم - در لحظات پایانی جنگ به دست نیروهای آمریکایی کشته شد؛ در آن زمان ارتش آمریکا گزارش داد این قتل یک «اشتباه» بوده و به‌دلیل نقض حکومت نظامی صورت گرفته است اما حقیقت ماجرا چیز دیگری بود.

وبرن در سوم دسامبر سال ۱۸۸۳ به دنیا آمد. او به‌عنوان مشهورترین آهنگساز سبک دوازده‌آوایی شناخته شده است. بعد از مرگش شایعات زیادی مطرح شد؛ بعضی‌ها می‌گفتند که او فقط برای کشیدن سیگار از خانه‌اش بیرون رفته بود و به خاطر اینکه در ساعات بعد از حکومت نظامی بوده به اشتباه به قتل رسیده بود.

اما بعدها گفته شد که کشته شدن او عمدی بوده چون وبرن از موسیقی برای انتقال اکتشافات ورنر هایزنبرگ در زمینه انرژی اتمی به کلاوس فوکس استفاده می‌کرده! اما چطور؟ طبق این ادعا هانس شربیوس، یکی از مقامات حزب نازی در سن ۸۷سالگی به این موضوع اعتراف کرده بود. او در مصاحبه در بوینس آیرس گفته بود: «نازی‌ها پشت پرده تکنیک دوازده آوایی بوده‌اند. آن‌ها به صورت عمدی و رسمی به وبرن ناسزا می‌گفتند تا وجهه‌ای غیرقانونی پیدا کند و در دید عده زیادی از مردم نباشد. به خاطر همین کسی به او شک نمی‌کرد».

این عکسی است که از فوکس بعد از دستگیری گرفته شد

شربیوس گفته بود: «این قطعات چیزی غیر از پیام‌های رمزی نبودند اما موسیقی خاصی به حساب می‌آمدند. مخاطبان خاص هم آن‌ها را پذیرفته و مورد حمایت قرار داده بودند». انگار ماجرا از این قرار بود که ادوارد تلر - فیزیکدانی که از مشتاقان موسیقی وبرن بود - پیانوی نه فوتی‌ای را که در آزمایشگاهش در لوس آلاموس بود به فروش گذاشت و بدون آنکه بداند، اطلاعات هایزنبرگ را به فوکس رساند.

فوکس مشتاقانه در مهمانی‌های تلر شرکت می‌کرد و از او می‌خواست قطعات وبرن را بنوازد. به این ترتیب رمز را می‌گرفت و کار تمام می‌شد. شربیوس در همان کنفرانس و ثابت کردن حرف‌هایش نت‌های یکی از قطعات وبرن را به خبرنگاران نشان داد و برای آن‌ها مشخص کرد که این نت‌ها چطور یک شبکه ریاضی را تشکیل می‌دادند؛ شبکه‌ای که به زبان آلمانی رمز میزان آزادسازی نوترون در ایزوتوپ‌های ۲۳۵ و ۲۳۸ اورانیوم است.

روزنامه‌نگار جاسوس

ریچارد سورج یکی از معروف‌ترین جاسوس‌های دنیاست که در باکو، پایتخت فعلی جمهوری آذربایجان به دنیا آمده است. ریچارد جوان از همان ابتدا علاقه زیادی به شوروی داشت. او در سال ۱۹۱۴ در حالی که فقط ۱۹ سال داشت داوطلبانه در جنگ جهانی اول شرکت و در گردان دانش‌آموزی توپخانه صحرایی خدمت کرد. او دو سال در جنگ حضور داشت اما انفجار یک نارنجک باعث شد دو انگشتش را از دست بدهد.

او که به عنوان یک سرباز ساده در جنگ حضور داشت به علت شجاعت به درجه سرجوخگی ارتقا داده شد. ریچارد بعد از جنگ به دانشگاه هامبورگ و بعد دانشگاه کیل رفت و توانست با درجه دکترای علوم سیاسی فارغ‌التحصیل شود.

بعد از دانشگاه به عنوان یک روزنامه‌نگار مشغول کار شد. بعد از مدتی به فرانکفورت رفته و با همسر آینده‌اش آشنا شد و با کریستین گرلش که یک کمونیست دوآتشه بود ازدواج کرد. بعد از ازدواج و در سال ۱۹۲۴ آن‌ها به مسکو رفتند و او به صورت رسمی به واحد روابط کمونیست در روسیه پیوست. بعد از آن به خدمت پلیس مخفی شوروی درآمد و تا سال ۱۹۲۹ در آنجا خدمت کرد. پس از آن او به طور رسمی به عضویت ارتش سرخ شوروی درآمد. یک سال بعد هم ریچارد سر از پکن در آورد تا اطلاعاتی درباره احساسات انقلابی مردم آن کشور جمع‌آوری کند.

البته در آن زمان او به عنوان ادیتور برای روزنامه‌های آلمانی و به خصوص روزنامه «فرانکفورت زیتونگ» کار می‌کرد. او در آنجا با دیگر روزنامه‌نگاران رابطه برقرار کرد. یکی از آن‌ها روزنامه‌نگاری به اسم انگس مدلی بود که سورج را با هتسومی اوزاکی که در استخدام روزنامه اساهی شیمبون ژاپن بود آشنا کرد.

او بعدها به شبکه جاسوسی سورج پیوست و یک زن دیگر به اسم هانانکو ایشی را هم به این جمع اضافه کرد؛ البته به عنوان روزنامه‌نگار. ریچارد که کارش را خوب بلد بود گزارشی از جنگ چین و ژاپن فرستاد که باعث شهرت او شد. به همین دلیل در دسامبر همان سال به مسکو فراخوانده شد و برای ایجاد یک شبکه جاسوسی و سری به ژاپن فرستاده شد. برای اطمینان او را به آلمان فرستادند و او به عنوان یک روزنامه‌نگار آلمانی عازم ژاپن شد. ریچارد خودش را به عنوان یکی از طرفداران حزب نازی که متحد ژاپنی‌ها بود معرفی می‌کرد.

در فاصله سال‌های ۱۹۳۳ تا ۱۹۳۴ او شبکه کاملی از جاسوسان را برای روس‌ها در ژاپن تشکیل داد. اوزاکی کسی بود که با پوشش کامل و به عنوان یک ژاپنی اسناد سری را برای سورج کپی و خارج می‌کرد. ریچارد در سال ۱۹۴۱ تاریخ شروع جنگ را به روس‌ها اطلاع داده بود. با شروع جنگ ادامه کار و فعالیت برای او بسیار خطرناک شده بود.

با این حال او به فعالیت‌هایش ادامه داد اما پلیس ضد جاسوسی ژاپن که از وجود یک شبکه جاسوسی در این کشور باخبر شده بود شروع به جست‌وجو کرد. آن‌ها با کنترل پیغام‌های رادیویی که توسط شوروی استفاده می‌شد تعداد زیادی از پیغام‌های او را ردگیری و رمزگشایی کردند. همکار او اوزاکی در ۱۴ اکتبر سال ۱۹۴۱ و خود سورج چهار روز بعد به اتهام جاسوسی دستگیر و محاکمه شدند. ریچارد سورج به زندان سوگوم فرستاده شد.

روز هفتم نوامبر ۱۹۴۴ آخرین روز زندگی او بود؛ روزی که به اتهام جاسوسی به دار آویخته شد. اتحاد جماهیر شوروی تا سال ۱۹۶۴ تایید نکرد که سورج برای آن‌ها کار می‌کرده اما در آن سال با چاپ تمبر یادبود سورج از خدمات او قدردانی کرد.

جاسوس بدهکار

«آلدریچ هیزن آمس» در ایالت ویسکانسین آمریکا متولد شد. پدرش، کارلتون سسیل آمس یک استاد دانشگاه بود. آلدریچ بزرگ‌ترین فرزند خانواده‌اش بود که در سال ۱۹۴۱ به دنیا آمد. در سال ۱۹۵۲ پدر او به عنوان اپراتور در سازمان جاسوسی آمریکا (CIA) استخدام شد. یک سال بعد هم به همراه خانواده‌اش به جنوب شرقی آسیا اعزام شد.

آلدریچ تحصیلات مدرسه‌اش را در همان ویرجینیا به پایان رساند و کار برای سیا را از همان زمان در تعطیلات مدرسه و به عنوان مامور تاسیسات شروع کرد. او بعدها به وسیله سیا به کار گرفته شد تا اینکه در سال ۱۹۶۲ رسما به وسیله سازمان سیا به‌کار گرفته شد. هفت سال بعد او با یک مامور زن به اسم نانسی سگبارت ازدواج کرد. آن‌ها به ترکیه اعزام شدند اما نانسی مجبور شد شغل دیگری پیدا کند چون مطابق قانون او و همسرش نمی‌توانستند برای یک دفتر و به طور همزمان کار کنند. مسؤولیت آلدریچ نفوذ در سازمان اطلاعات شوروی بود. او توانست به کمک یک هم‌اتاقی کمونیست، از عهده این کار بر بیاید.

آلدریچ اطلاعاتش را داخل این صندوق پستی می‌گذاشت

بعد از پایان ماموریتش در سال ۱۹۷۶ به واشنگتن برگشت و پنج سال بعد پست مهمی در مکزیکو سیتی به عهده گرفت. او دو سال در آنجا ماند و بعد به واشنگتن برگشت و در آنجا مسؤول بررسی اطلاعات رسیده از اتحاد جماهیر شوروی شد. آلدریچ آنجا به اطلاعات زیادی در باره جاسوسان آمریکایی در سازمان اطلاعات شوروی دست پیدا کرد. در سال ۱۹۸۵ آلدریچ از همسرش جدا شد و به خاطر این طلاق شدیدا بدهکار شد. بعدها و بعد از دستگیری معلوم شد که او در آن سال‌ها دست به سرقت بانک هم زده است.

اما سرقت هم مشکلات او را حل نکرده و به این ترتیب او تصمیم گرفته بود اسناد ۱۰۰ مامور سیا و تعداد زیادی از پروژه‌های سازمان جاسوسی آمریکا را به روس‌ها بفروشد. آلدریچ از طریق فروش این اسناد ۷/۲ میلیون دلار به جیب زد؛ مبلغی که ده‌ها برابر حقوق سالانه یک مامور عادی سیا بود. آلدریچ در همین سال با ویتالی یوریچنکو آشنا شد.

آلدریچ به پایان خط رسیده بود. او هنوز هم در زندان است

او یک افسر کی جی بی‌بود. ویتالی به آمریکا پناهنده شد و ترتیب کارهای آلدریچ را برای فروش اسناد داد. ویتالی بعدها به شوروی بازگشت. آلدریچ تا سال ۱۹۹۴ در سازمان سیا کار کرد. آمریکایی‌ها می‌دانستند که فروش اسناد اتفاق افتاده و او را زیر نظر گرفتند. سرانجام آلدریچ در آستانه یک سفر کاری به مسکو بازداشت و به حبس ابد محکوم شد اما همسرش فقط به پنج سال زندان محکوم شد. او هنوز هم تحت شدیدترین تدابیر در زندان به سر می‌برد.

منبع: فرارو

کلیدواژه: جاسوسی قیمت طلا و ارز قیمت موبایل روزنامه نگار روس ها او به عنوان عنوان یک ترین جاسوس یک سال بعد بزرگ ترین جنگ جهانی جاسوس ها بمب اتمی تا سال سال ها

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت fararu.com دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «فرارو» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۱۸۶۰۹۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

نظربازی با اصفهانِ اردیبهشتی

ایسنا/اصفهان نویسندۀ سفرنامۀ «در کلمات هم می‌شود سفر کرد» داستان‌نویس و فیلمسازی است که از زیبایی‌های اصفهان در روایت سفرش به این شهر در هنگامۀ پاییز می‌گوید، اما حتی در این سفر پاییزی نیز خاطرۀ شیرین سفرهای اردیبهشتی‌اش به نصف‌جهان را به یاد می‌آورَد.

آدم باید خیلی بی‌ذوق باشد که به اصفهان سفر کند، در دل طبیعت و باغات آن غرقه شود، میان معماری نابش از این سو به آن سو برود و تاریک‌روشنِ ادبیات و تاریخ این دیار را تجسم کند، اما شوری در وجودش هویدا نشود! در وجود این شهر شوریده همواره رازها و استعاره‌هایی پنهان بوده است که شاید با دیدگان به نظر نیایند، اما حس می‌شوند، سرها را پرشور و دل‌ها را حیران می‌کنند. آن‌هم نه به وقتی که شهر در بی‌نقص‌ترین روزگار خود به سر می‌برد، بلکه در همین زمانۀ ما که مسافران، زاینده‌رود را کم‌آب یا بی‌آب می‌بینند، بی‌غش‌ترین آثار معماری را زخمی و بی‌رمق در اسارت داربست‌ها دیدار می‌کنند و در خیابان‌ها یا کوچه‌های شهر هزاران چاله‌چوله‌ و نازیبندگی‌ خودنمایی می‌کند، باز هم دیدن اصفهان آدمی را به هیجان می‌آورد و هم‌زمان آرامشی دلنشین به او می‌بخشد.

نمونۀ آن را باید در سفرنامۀ نه‌چندان معروف اصغر عبداللّهی از اهالی قلم کم‌نظیر جنوب ایرانمان، یعنی آبادان گرم و صمیمی یافت. عبداللّهی در همین روزگار ما به اصفهان می‌آید و در خاطرات سفرش موسوم به «در کلمات هم می‌شود سفر کرد» پا به این شهر می‌گذارد. او نیز برخی کم‌وکاستی‌های شهر اصفهان به چشمش می‌آید و آزارش می‌دهد، اما از یادداشتش به نصف جهان معلوم است که خیالش به پرواز درآمده و اشتیاقی یافته که بازتابش در قلم او یافتنی است.

گل‌چینان گل‌چینان به سمت چهارباغ

اصغر عبداللّهی، داستان‌نویس و فیلم‌ساز، در این سفر که روایتش را به قلم می‌آورد، هنگامۀ پاییز است و از زیبایی‌های اصفهان در این موسم فراوان می‌گوید. اما او بارها به اصفهان پا گذاشته و چهار فصل آن را دیده است، و حتی در این سفر پاییزی نیز خاطرۀ شیرین سفرهای اردیبهشتی‌اش به نصف جهان را در یاد دارد و می‌گوید:

«اصفهان شهری نیست که در یک نظر و یک سفر کشف شود. اگر به‌دلخواه مسافر اصفهانی، اردیبهشت هم ماه خوبی است برای نظربازی با شهری که پُر از تکه‌های کوچک نقاشی‌های لاجوردی و فیروزه‌ای است. هم آفتاب دارد، هم نم‌نم باران و نرمه‌بادی که از روی میوه‌های خوش‌طعم درختان کویری گذر کرده است.»

عبداللّهی از نویسندگان قدر و آگاه به ادبیات، تاریخ و فرهنگ ایران‌زمین است. همین مسئله نیز بر منحصربه‌فردشدن داستان سفرش به اصفهان تأثیری مهم گذاشته است. او سفرنامه‌ای دارد که مثل اصفهان جان و روحی در آن می‌توان یافت. عبداللّهی در این گزارش سفرش به زیبایی از قدرت خیال و تخیل نویسندگی خود بهره می‌برد و غالباً در دیدار با جای‌جای شهر به یاد اثری مکتوب در ادبیات یا تاریخ می‌افتد و به زیبایی با اصفهان کنونی پیوند می‌دهد که شاید از پس خاطر و نوشتار هرکسی بر نیاید.

این داستان‌نویس در همان ابتدای کار از خواننده‌اش می‌خواهد که پیش از هر جاذبه‌ای به دیدار چهارباغ برود: «سلانه‌سلانه یا به قول قجرها گل‌چینان گل‌چینان برو به به سمت چهارباغ» وقتی به چهارباغ می‌رسد، هم‌زمان با دیدن این خیابان شگفت‌انگیز یادش به داستان‌نویسان نامدار اصفهان می‌افتد. و می‌گوید در چهارباغ باید با داستان‌نویس اصفهانی، علی خدایی، قدم زد.

فقط خدایی نیست. این آبادانی وقتی در اصفهان درختان و گل‌ها را در جای‌جای شهر می‌بیند و وقتی آواز پرندگان چون آهنگی دلنواز به دلش می‌نشیند، یاد نویسندۀ فرانسوی، آندره مالرو می‌افتد؛ رمان‌نویسی که رُستنی‌های نصف جهان سرمتش و به‌گفتۀ عبداللّهی در گوشه‌ای از خاطراتش چنین به آن‌ها اشاره می‌کند: «گل ابریشم سرخ و گل‌های کاغذی افشان و سه گل ارغوانی بر یک درخت انار در حیاطی [...].»

 بعد به یادمان می‌آورد که مالرو، مالرویی که تمام دنیا را زیرپا گذاشته بود، حساب سه شهر اصفهان و ونیز و فلورانس را از همۀ دنیا جدا می‌کرد، چون هیچ شهر دیگری به پای زیبایی و شکوه و شیدایی این سه نمی‌رسد. گشت‌وگذار در اصفهان، نویسندگان یا کتاب‌های ادبی بسیار دیگری را به خاطرش می‌رود. «صادق‌ممقلی؛ شرلوک هلمس ایران یا داروغۀ اصفهان» اثر کاظم مستعان‌السلطان و «ده قزلباش» اثر حسین مسرور سخنیار اصفهانی از آن جمله‌اند.

آدم‌هایی دیدم که دیگر زنده نیستند

عبداللّهی با قدم‌زدن و گشتن در اصفهان به‌جز ادبیات، تاریخ را هم پوینده و جاندار در برابر دیدگانش می‌بیند. وقتی در عمارت چهلستون است، ظل‌السطان، شازده قجری و حاکم اصفهان را می‌بیند که چطور دست‌به‌کمر دستور می‌دهد تا آدم‌هایش نقاشی‌های این بنای باشکوه را و گچ‌بری‌های ظریفش را با هرچه که به دستشان می‌آید، تخریب کنند.

بعد در غیاب این شازده قجری پا به اندرونی معروفش می‌گذارد! همان جا که حالا موزۀ هنرهای تزئینی و معاصر شهرمان شده است و تاریخ خودش را دارد، همان جا که قرن‌های درازی به رکیب‌خانه شهره بود. در اندورنی، عبداللّهی ویلفرد اسپاروی اهل انگلستان، معلم سرخانۀ بچه‌های ظل‌السطان را می‌بیند. او در دل این موزه، همان لحظه‌ای از تاریخ اصفهان را به چشم  می‌بیند که اسپاروی با خانوادۀ ظل‌السطان به‌صورت گروهی نمایشنامۀ «توفان» شکسپیر را اجرا می‌کنند، گویی که خیلی از این نمایش نمی‌گذرد و دیوارهای عمارت هنوز آن را به یاد دارند. بعد فرزندان حاکم اصفهان یا نوه‌های ناصرالدین‌شاه دور هم با معلمشان داستانی از ادگار آلن پو می‌خوانند.

 و همۀ این‌ها را عبداللّهی می‌بیند! درگذشتگان بسیاری در یادش جان می‌گیرند. حتی ناصرخسرو و شاردن و گوبینو و ده‌ها نفر دیگر را می‌بیند که هنوز ردشان در اصفهان پیدا می‌شود؛ همان‌طور که در دل هر بنای تاریخی و کوچه و خیابان و منظرۀ شهر آیندۀ این دیار را هم به تماشا می‌نشیند.

او این آینده را در عکس‌ها می‌بیند، مثلاً جایی که از دانشجویان دانشکدۀ هنر اصفهان می‌نویسد: «برو به عمارت پُرنقش و نگار و به سقف نگاه کن و به یاد بیاور که تصویری از تو در تعداد زیادی از این عکس‌های دانشجویان احتمالاً دانشکدۀ معماری حالیه که در غیبت شازده در عمارت توحیدخانه مستقر هستند خواهد بود. آن‌ها تو را به یاد نمی‌آورند، تو هم آن‌ها را فراموش خواهی کرد اما در این عکس‌های دیجیتال باقی خواهی ماند.»

بعد در جایی دیگر دوباره از عکاسی مردم اصفهان و مسافرانش و از عکس‌هایی که عمرشان بیش‌تر از آدم‌هاست برایمان تعریف می‌کند؛ همان عکس‌هایی که وقتی عبداللّهی به آن‌ها خیره می‌شود، احساساتش را درباره‌شان این‌گونه نشان می‌دهد: «آدم‌هایی دیدم که دیگر زنده نیستند. و غم ملایم خودخواسته‌ای در من مِهِ‌ متراکم می‌شود.»

مرجع:

عبداللّهی، اصغر (۱۴۰۰)، «در کلمات هم می‌شود سفر کرد»، تهران: چشمه.

انتهای پیام

دیگر خبرها

  • نتایج لاتاری ۲۰۲۵ اعلام شد
  • یک جنگ سرد جدید؟ جنگ جهانی سوم؟ / چگونه می توانیم در این «عصر سردرگمی» حرکت کنیم؟
  • سنگین‌ترین جریمه تاریخ برای سرمربی فولاد!
  • «محمد پورجعفری» یک نمایش جنایی به صحنه می‌برد
  • جاسوسان صنعتی - عبدالقدیرخان
  • فارسیان، پلکانی به بلندای تاریخ
  • نظربازی با اصفهانِ اردیبهشتی
  • ادی هاو به رکورد ۱۰۰ بازی به عنوان سرمربی نیوکاسل در لیگ برتر رسید
  • عجیب‌ترین حادثه تاریخ در مکانیکی؛ کتک زدن یک کارگر با جارو توسط مرسدس بنز! + ویدئو
  • ما جز با رعیتِ خود دیگر با کسی جنگ نداریم!